غزل مناجاتی با خداوند
سزایم بود اگر از دست دادم آسـمانم را که من با دستهای خود شکستم نردبانم را دلم از حرف لبریز و زبانم از لغت خالی نـمیدانـم بگـویـم یا نگـویم داسـتـانـم را پریدم بیهـوا روزى براى دانهاى گـندم ولی افسوس گم کردم مسیـر آشیـانـم را پریشان است احوالم، و ما ادراک احوالى بُریـده دیگر این دردِ پـشیـمانی امانم را بهشتم را کلیدى بود و گم شد، یافتم وقتى به روى طاقچه دیـدم مفاتـیح الجـنانم را پریشانم پریشانم به قلب خسته برگردان الهی با لحـسـینُ بالحـسـین آرام جـانم را اگر چه بـالهـایم را گرفته آتش عُصیان ولی هرگز نخواهم بُرد از یاد آسمانم را نوازش هاى خود را بَرمَدار از من، بزرگى کن خـراشیـدم اگر چه گاه دست بـاغـبانم را هلال ماه دعوت نامه عشق است میدانم من آخر میشناسم دست خـط میـزبانم را رسول باد را بفرست سمت ساحل بخشش در این دریا ببین دست دعایم، بادبانم را |